رفته ام یکی از کافه های ویندزور با خیال راحت واسه خودم نشسته ام کتابم را میخوانم (چطوری احسان؟). کتابش البته یه جورهایی انگ تو کافه خوانده شدنه همان طور که از اسمش هم پیداست، "کافه پیانو". کتابه یک هفته ای توی یکی از این کیسه های پلاستیکی پستی TNTبوده از همین ها که روش نوشته صد در صد از مواد بازیافت شده ساخته شده؛ تا مثلا دل نازک امثال من که برای برای محیط زیست می تپه نشکنه، یا اینکه شاید هم معافیت مالیاتی ای چیزی در کاره. این همیشه از اون جور کارهای بد بختیه که هیچکس واسه خودش دوستش نداره. یعنی برای بعضی ها یه جورخلاصی از عذاب وجدانیه که هیچ منبع مشخصی نداره یا اینکه برای بعضی دیگه برای بستن دهان دیگران. به هر حال این کتاب "کافه پیانو" که من اسمش را میگزارم "مجموعه وبلاگ پست های کافه صاحاب پیانو" یا یه همچون چیزی، به شدت وبلاگیه. پاراگراف هایی که مثل پست های یک بلاگ قوی پرازغرغر های روزانه نویسنده شان از زمین و زمان و شیرین نوشته شده البته. از این ور به اون ور می پرند. تکه تکه می شوند. پراکنده می شوند و دوباره به هم می رسند-یه جایی یادمه یکی همچین تشبیهی از صدای نامجو کرده بود.
از متن کتاب:
"وقتی داشتم روی کاپوچینوی دخترکی کف میریختم که رفته بود توی نخ علی-که داشت آن گوشه برای خودش نماز میخواند و پاک توی این دنیا نبود-و طرف، مثل این که بردپیت را توی لباس احرام دیده باشه چشم هایش از حدقه بیرون زده بود؛ به این فکر میکردم که چه قدر این ناجور بودنهای ظاهری و این غیر مترقبه بودن ها قشنگ است"
"کافه پیانو" نوشته فرهاد جعفری
۱ نظر:
sounds interesting! can I borrow it for a few days when you're done reading it?
ارسال یک نظر