۲۵ بهمن ۱۳۸۶

این را جدی نگیرید

یک شب زمستانی-که این شب بودن، انگار خود رایج ترین کلیشه در روایت کردنه- که مثل هر شب دیگری از زمستان به نطر می اومد- و بود- مثل همیشه از دانشگاه راهی خونه بودم. هوای ماه فوریه کانادا اصولا باید که خیلی سرد تر می­بود واین تنها اتفاق غیر عادی اون روزها بود که لاجرم موضوع بسیاری از بحث هایی شده بود که صرفا برای خالی نبودن عریضه و برای برقراری ارتباط با دیگران می کنیم و از این قبیل پرحرفی هایی که احتمالا منطقا به اهمیتشون در زندگی پی برده ایم. در مسیر رسیدن به خونه هر شب باید از زیر پل بزرگی رد بشم که زیر روش دو دنیای کاملا متفاوت داره. روی همیشه شلوغ پل، پر از کامیون هایی که هر روز صدها تن جنس بین کانادا و آمریکا جابجا می­کنند. زیر پل اما دنیای دیگری داره. هر سوراخی یا گوشه ای آشیانه ای شده برای گنجشک ها و کبوتر های از سرما فرار کرده که فقط صبح های آفتابی و روزهای گرم تر صداشون یادت میندازه که اونها هم ساکنین این پل هستن. ولی خوب اون شب هم مثل همه شب های معمولی دیگه صدایی ازشون نبود. پل روی تیر آهن های عظیم آهنی آبی رنگی قرار داره،-رنگی که قراره تا حدودی خشونت ذاتی یک پل عظیم الجثه رو تعدیل کنه. روی زمین، درون پایه های بزرگتر بتونی، این تیر آهن ها جاخوش می کنند. بین این پایه های بتونی تقریبا هر 100 متر خیابون یا دقیقتر بگم کوچه ای جدا میشه. همه کم رفت و آمد، شب ها سوت کور، اسفالت های پر چاله چوله، و اگه هم برفی بیاد و یخی باشه تا مدت ها می مونه، دقیقا تا وقتی هوا بالای صفر بشه، و صد البته که یخ های زیر پل که کم تر بهره ای از خورشید می برند همیشه شانس بیشتری برای بقا دارن. من دقیقا در همون شرایط سوت و کور دقیقا زیر همون پل و دقیقا روی همون اسفالت­های کج و کوله و دقیقا روی همون یخ های مونده از سرمای چند روز قبل در حال قدم زدن بودم.

ذهنم کاملا خالی بود. به هیچ چیزی فکر نمی­کردم. لحظاتی همیشه هست که انگار ذهن، ناگهانی از هر چه هست و نیست خالی میشه و بلافاصله بعد از اون همیشه صادقانه ترین افکار آدمی به صورت جریان سیالی وارد ذهن می شوند.

صدایی شنیدم. تشخیص جهت صدا با یکبار شنیدنش این جور مواقع خیلی سخته پس صبر کردم تا دوباره همون صدا رو بشنوم. اسمم برای دومین بار صدا شد. ولی بعد از یک دور کامل دور خودم چرخ زدن، چیزی ندیدم. باز هم در این جور مواقع سر و چشم فقط عادت دارن که در حد همون ارتفاعی که قرار دارند و همون میدان دید رو که حداکثر با چرخاندن گردن میشود گسترشش داد را ببینند. بالا و پایین که با کمی خم کردن گردن می شه دیدشون اینجور مواقع منطقا آخرین گزینه ها هستند. بالاخره وقتی در افق دید معمول قادر به تشخیص عامل صدا نشدم گردنم رو خم کردم. یکبار دیگه وقتی صدا تکرار شد مطمئن شدم که منشا صدا رو پیدا کردم.

طبق روال عادی باید تعجب می­کردم ولی اصلا متعجب نبودم و این اولین اتفاق عجیب اون شب بود. شاید از خود چیزی که می دیدم عجیب تر. قورباغه یا بهتر بگم وزغی بود ناطق، که کنار جدول خیابون به صورت چمباتمه مانندی نشسته بود. اسم من رو هم خوب می دونست. پوست زبر و نسبتا خشنی داشت، به رنگی بین قرمز و سبز. اندازه اش کمی از وزغ های دیگری که دیده بودم بزرگ تر بود ولی اینها هیچکدام حرف زدنش رو توجیه نمی کرد. شاید تنها چپقی که گوشهء دهنش بالا و پایین میشد این رو توجیه می کرد و لباس مانندی که تنش بود-که انگار خیاط ماهری برای آن قد و قواره دوخته بود. هنگام حرف زدن چپق رو با دست راستش نگه می داشت و با لهجه ای که هر کسی ممکنه از فارسی حرف زدن یک قورباغه یا وزغ انتظار داشته باشه اسم من رو صدا می­کرد. خم شدم و از نزدیک تر وارسی کردمش، صدا از خودش بود. دستم رو پایین بردم روی زمین جلوش قرار دادم تا سوار شه. آروم آوردمش بالاتر در افق دید معمول خودم. "سلام" کردم. وقتی جوابم رو داد و حالم رو پرسید مطمئن شدم که غیر از اسم من کلمات دیگری هم بلده و مثلا مثل یک طوطی مقلد نبود که صرفا کلمات محدودی رو بتونه تکرار کنه. در یک عکس العمل طبیعی دیگه پرسیدم که تو کی هستی؟ آیا آدمی نیستی که مثلا در اثر اشتباه یا چمی­دونم گناهی به شکل وزغ در اومده باشه؟ چیق رو از دهانش بیرون آورد و کله اش رو به نشانهء نفی چرخاند. بعد از چند ثانیه مکث-که خیلی خردمندانه به نظر می رسید-خودش رو معرفی کرد:

"من البته اسم خاصی ندارم، ولی "تنهایی تو" هستم. از این به بعد بیشتر با هم آشنا میشیم"

بقیه راه را تا خونه یکم برام صحبت کرد که هر آدمی احتمالا باید همچنین همزاد تنهایی داشته باشه و احتمالا به خاطر یک نوع خاص پیوند خونی که بین "من" و "وزغ ها" وجود داره همزاده تنهایی من یک وزغه. بهم توضیح داد که رابطهء ما یک رابطهء دو طرفه هست

(یعنی شاید من هم همزاد تنهایی وزغی بودم که بر حسب اتفاق یا هر چیز دیگری نوعی پیوند خونی با آدمها داره)، اگرچه که هر وقت دنبال من میگردی و له له میزنی ممکنه من نباشم و نیام سر وقتت و بر عکس چون تنهایی تو هستم هر وقت که دلم خواست ظاهر میشم. این قاعده با توضیح اینکه یک رابطه دو طرفه هست عجیب بود ولی به هر حال پذیرفتم. نزدیک خونه به من گفت بگذارمش توی جیبم. هنوز از توی جیبم داشت صحبت می کرد که به درخونه رسیدم. گفت خوب دیگه در رو باز کن و برو تو. کلید رو در آوردم و در قفل در چرخوندم. وارد خونه شدم و سلام کردم.

دستم رو توی جیبم کردم که ببینم هست هنوز

رفته بود...............لبخندی زدم و رفتم تو...

پ.ن:خلق الله، جسارتا شرمنده، این رو که تا آخر خوندید کار بزرگی کردید.

۹ نظر:

ImAn گفت...

با شرمندگی فراوان خدمت جناب رئیس عرض کنم که از دستورتون سر بر می تابم و جدی می گیرم.

ناشناس گفت...

it was nice but i dont know how much of it was reality!!!

Amir گفت...

ما با همه خودپسندیمان به نشانه احترام سر تعظیم فرود می آوریم در برابر شما
عالی بود

ناشناس گفت...

salam.
khob adam chejuri bayad in hamzadesho peyda kone?
nagu ke inam be shanse adam barmigarde va momkene yeki ta akhare omresh aslan chenin chizi ro dark nakone!
age mikhad rabti be shans dashte bashe begu ta man sabr nakonam va bara khodam ye hamzad besazam,mese hamishe ke arezuha o royahamo ghable khab morur mikonam va barashun ghesse pardazi mikonam ..va ba`desham mese ye dokhtare khuuuub mikhabam va hasrati nemikhoram va khabaye khosh mibinam .
age shansi nis mishe ke khodam entekhab konam ke un chi bashe?
masalan inke hamzade to vazaghe mishe hamzade man ye marmulake sabz bashe?
vali bayad ghable inke ba ham dus shim yekam behem vaght bede ke betunam ba inke hamzadam ye marmulake kenar biam,akhe miduni ba inke marmulak dus daram vali nemitunam behesh dast bezanam ,unjuri chejuri bardaram bezaramesh tu jibam?
kholase inke tozihate lazem baraye kasi ke montazere hamzade tanhaeeshe begu chon belekhare to tajrobe dari va miduni barkhorde aval chejuri bashe behtare va chia bayad begi .
merc.
ta ba`ad.

ناشناس گفت...

tanhai ke ba residan be khoone tamom she tanhaie ghabele tahamolie! :)

Ba hal bood Arash, baz nevisi behtaresh mikone. ye kam redundancy dasht.

Az inke y jai on vasata khanada ro beine "reality" va "fantacy" bazi midi khosham omad. Smart bood! :)

ناشناس گفت...

خدمت استاد عزیزم امیر خان:بنده مخلص شماهم هستم
خدمت دوست نا ناشناس1:
از انتخابی یا اجباری بودنش خبر ندارم ولی فکر کنم که این برقراری پیوند خونی اگه هم اختیاری بشه یه جادو جمبلی لازم داشته باشه
در ضمن اگه دوست دار همزادت مارمولک سبز باشه دیگه چرا فرصت می خواهی که بهش عادت کنی یا بزاریش تو جیبت یه مارمولک سبز خردمند و ناطق ضرری نداره!ه
دوست ناشناس 2:
ایده اینه که تنهایی خودش میاد سراغت وقتی که فکرش رو نمی کنی
خودش هم میره
در ضمن تا حدودی ناجوانمردانست که وقتی نا رو می شناسید کامنت با اسم ناشناس بزارید حداقل یه نیک نیم که من بشناسم !!!

ناشناس گفت...

lol... nashenase shomare 2

Jedan fekr kardam az modele comment dadanam beshnasim :)

navid گفت...

رئیس جون.ما که ...مون نشد بخونیم.خط آخر رو خوندیم.ولی واقعا شک کردیم

اگه توجیبت نیست یعنی کجا می تونه رفته باشه؟
کمک می خوای که بگردیم پیداش کنیم؟

ناشناس گفت...

رییس گلم! جسارت نباشه باید بگم شخصا با وبلاگت به مراتب بیش از پیش! حال می نمایم!
قربونت .