لطفا چند تا گیلاس دیگه هم میل بفرمایید
دو شنبه 7 ژانویه. هوا به نسبت کانادا خیلی گرم شده بود شاید 10-15 درجه بالای صفر….با ایمان پیاده راه افتادیم به سمت "داون تاون ویندزور". یه کافه هست که هر از چندگاهی پاتوقمونه.... قهوه با گپ… به جز چند نفری که سر هم عربده کشی می کردند بقیه راه مثل همه دوشنبه ها خیلی خلوت بود…
دو تا قهوه مثل همیشه گرفتیم که تلخ بخوریم، به جای تلخ بد مزه بود...به زور شکر یکم مزه به قهوه ام دادم..
وسط صحبت بی مقدمه گفت اگه من می خواستم همین الان خود کشی کنم تو چه می کردی؟
- جلوت رو می گرفتم.
- اگه می رفتم یه جای دیگه می اومدی دنبالم که جلوم رو بگیری؟
- آره می اومدم.
- چرا آخه؟
- نمی دونم! خوشم نمی اومد خود کشی کنی.
- نه فرض کن من آگاهانه انتخاب کردم نه از سر استیصال. الان حال کردم که خودم رو بکشم. فکر کن در این لحظه هیچ چیز رو بیشتر از این نمیخام.
- آره حتی اگه کارت آگاهانه باشه. میدونم دارم آزادیت رو سلب می کنم. شاید فکر می کنم اگه "طعم چند تا گیلاس" دیگه رو بچشی این کارو نمی کنی. می دونم خلاف زندگی کردن در زمان حاله. شاید "بعدا" دلیلی برای پشیمون شدن پیدا کنی. شاید حس الانت دروغ باشه.
- ولی من همین "الان" این تصمیم رو دارم تو چه حقی داری که آزادی "الان" من رو بگیری بگی بعدا چی میشه.
دیگه جوابی نداشتم
موضوع رو فراموش کردیم..آوازه خوان برگشتیم خونه.. فیلم "مرگ یزدگرد" بیضایی رو دیدیم. فاز داد.
پ.ن: ایده یک نماشنامه دو نفره می تونه باشه. کسی که می خواست خود کشی کنه و کس دیگری که مانعش میشد و عقایدشون در مورد زندگی.
پ.ن2: کنسرتو "آرانخوئز"... جادوی صدای کلارینت و رقص انگشتان "پاکو دلوسیا" روی گیتار.... پر کننده این روزهای پارادوکسیال ما