۹ اردیبهشت ۱۳۸۷

ترس از نوشتن یا: چگونه یاد گرفتم از دلنگرانی ها و عصبانیت ها دست بردارم و داستان بنویسم

دوباره ترس برم داشته. از چی؟ ترس از نوشتن. از بلند نوشتن. نوشتن از داستانهام با همزاد وزغم. دستم به طولانی نوشتن نمیره. بلند که نمی نویسم، کوتاهش می­کنم دوتا جمله می نویسم به اسم شبه مینی مالستی میدم به خورد همین چهار تا خواننده. اصلا دلم می خواست یکم اینجا فحش بدم. فحش نده آقا. آدم باید منطق داشته باشه. بشین مثل بچه آدم حرفتو بزن. خوب بنال چته؟ هیچیم نیست بابا. گیر نده. فقط ذهنم نمیکشه بلند بنویسم. ولی باز هم می خوام فحش بدم. یعنی اصلا این غر ها رو زدم که یکم حق بدین فحش بدم اینجا. چون کم آوردم و نمی­تونم بلند بنویسم می­خام یکم فخش بدم. دلم می­خواست از نامجو بنویسم که خوندنش کلمه ها رو از معنی خالی میکنه. از اینکه که صداش کاملا در خدمت حسشه، از طنز و اروتیسم هم ابایی نداره. ولی تکراری شده. هر کی از ننش قهر کرده از نامجو هم نوشته. من دیگر چرا؟ اومدم از جدیدترین بحث بلاگستان-از بحث حوزه، خصوصی یا عمومی تن- بنویسم، باز دیدم عقیده ام 2 خط که بیشتر نیست. چی بنویسم؟ اینا رو که نوشتن خیلی ها. ولی هنوز دلم می­خواد فحش بدم. خیلی هم چارواداری نیست. بابا مگه این چار تا فحش مهمه مگه برا شما؟ نشستم غرهام رو، فحش هام رو، و عصبانیت هام رو رو نوشتم.

شد این:

"کبری خانوم که کاری به کسی نداشت. کاره ای نبود.زن بدی نبود. زن تنهایی بود. روزی رفته بوده قصابی گوشت بخره، با قصاب چاق سلامتی میکنه، خمیرگیر نونوایی که تو صف حوصله اش سر میره شروع میکنه زیر لب غر زدن، که این زنیکه....ه چیکار میکنه. چقدر با این قصابه لاس خشکه میزنه. برگشتنی از دکان قصابی، دو تا هم میزاره روش و ماجرا رو به اوستاش تحویل میده که کم مونده بود زنیکه تو قصابی تو روزه روشن با اون مرتیکه سیبیل کلفت...استغفر الله.... بابا زن و بچه مردم تو صف نونوایی ایستادن. قباحت داره آقاجان. این رو نونوا می گفت به خمیرگیر. زن و بچه مردم هم که مشاالله،تو تخیل، هرکدوم یک پا ژول ورن. نقاط نامفهوم داستان رو تو خیالشون روشن کردند. معادله ها رو که توی ذهنشون حل کردند، شروع کردند به روایت ماجرا. از انواع روایت خطی و غیر خطی. اینا اصلا اینکاره اند. نه فقط نویسنده، بلکه فیلمنامه نویسند اینها. نه اینکه ریزترین اتفاقات و حرکات بازیگرها هم توی فیلمنامه نوشته میشه. روایت های ماجرا به همین کاملی بود. خلاصه ازصف نونوایی همه با لب های گاز گرفته، و بعضی ها هم شاید با حسرت که مشاالله این زنیکه با پنجاه سال سن، چهار ستون بدنش چه خوب کار میکنه، چه "قوهء باهِ"قوی ای داره. مدت زیادی طول نکشید که داستان از محله کبری خانوم بیرون رفت. کم کم تمام شهر کبری خانوم رو می­شناختند. براش سرو دست میشکوندند. کبری خانوم-حالا دیگه یه زن 25 ساله- معروف ترین روسپی شهر شده بود. "

۸ اردیبهشت ۱۳۸۷

شبه مینی مالیستی

کوتاه که میشوی....پایین که می­آیی...

من بلند میشوم.......بالا می روم.....

۲۳ فروردین ۱۳۸۷

وقت

وقت زیادی داریم.......

فاصلهء بین هواگیریهای متوالی شنا، وقتی سر زیر آب، فرصت زیادیست

برای فکر کردن، فراموشی، غوطه وری، برای غرق شدن......

۲۱ فروردین ۱۳۸۷

آن رقص جادویی

رقص؟

گفتی رقص؟

کلی حرف دارم که بهت بگم.

بیا شروع کنیم....با هم..یک دو..

یک قدم به راست..یک قدم به چپ...یک پرش به جلو...پای چپ خم، نیمدایره ای در هوا می زند..و یک قدم به عقب


این "زوربای یونانی" بود که به جوان انگلیسی رقص یاد می داد. جوانی نه به اندازهء عمرش از لذات زندگی چشیده، که اصلا لذت بردنی را بلد نبود. رقص فوت آخر کوزه گریِ "زوربا" بود. معلمی شده بود که به جوان درس لذت بردن یاد بدهد. معلم شادی. نه اصلا چرا معلم شادی. مگر نه اینکه کسی که لذت بردن را بلد نیست فرقی با مرده ندارد. پس "زوربا" معلم زندگیش بود و درس آخرش: دیوانگی.

پسر سه ساله اش که مرده بود، برغم همه، او رقصیده بود. به جوان می گفت:" تنها رقص بود که دردم را از بین می برد". کم آوردی، رقص را رو کن.

زوربا این را فهمیده بود که این رقص انگار همه چیز را با هم دارد: هارمونی، موسیقی، دیوانگی، و سرخوشی.

پ.ن1: از رقص نوشتن راستش همچین ساده هم نیست. کار حرف و کلمه نیست. باید بری خودتو بندازی وسط و یا علی...خواست حرکته به قول کسی.

پ.ن2: قصاراتی دیدیم از مارتا گراهام رقصنده بزرگ آمریکایی:

«وقتی کلمات نارسا هستند به حرکت نیاز است.
شالوده‌ی تمام رقص‌ها چیزی عمیق در درون شماست

«هنگامی که منابع درونی آدم‌ها را آزاد می‌کنید
دیدن آنچه رخ می‌دهد خیلی دلپذیر است

مارتا گراهام

پ.ن3:شماره آخر "هزارتو" درباره رقص.

۱۹ فروردین ۱۳۸۷

خوشحالیم..... برای دوستان.....کلهم اجمعین

۱۴ فروردین ۱۳۸۷

رقص بهاری

امروز بالاخره بهار رو دیدم.

داشت از لای غنچه برگ های روی درخت های آفتاب خورده در می آمد.

امروز بهار رو شنیدم.

درسر و صدای سینه سرخ ها صدای بهار می آمد.

امروز بهار رو حس کردم.

در رقص "زوربای یونانی" بهار نظاره گر بود.

بی خیالی و مستی رو که بهار دچارش میشم با هیچ چیز عوض نمی کنم.

هر چی باشه بهار فصل جفت گیری تمام حیواناتِ.