۹ فروردین ۱۳۸۷

ادیسهء کوبریک

هر چقدر هم که آقای رئیس می خواست اینجا از کسی تعریف نکنه بازهم نشد. یعنی بعد از دیدن "2001 یک ادیسهء فضایی" نشد. نشد که این شاهکار فراموش نشدنی "کوبریک" بزرگ رو ببینم و ننویسم ازش. بگذارید همین حالا تکلیفمون رو روشن کنیم. بگم که با یک فیلم چهل ساله طرف هستیم، پراز افکت های کامپوتری، و جلوه های تصویری ولی به شدت قوی و هنوز در اوج، هنوز در قله به قول سر هرمس مارانای کبیرکه اینجا کلی ارادت نثار کوبریک کرده. زیبایی و عظمت صحنه های آغاز فیلم رو ببینید از اون پرواز سفینه های فضای از کنار زمین و ترکیبش با اون موسیقی ارکسترال شاهکار، که فقط و فقط میشه بهش گفت "زیبایی محض". کوبریک پنجره های جدیدی از زیبایی جهان رو به روی ما باز کرده حتی قبل از تلسکوپ های امروزی، که الان عکسهاشون خلاقیت بی اندازهء کوبریک رو برای ما مسجل می­کنند. از اون مقدمه خلاقانه که با یکی از بهترین "کات های" تاریخ سینما ختم میشه نمیشه گذشت، از معلق بودن اون استخوان در هوا و پیوند خوردنش با پرواز معلق فضا پیما در فضا. انگار که کل تاریخ و تمدن بشر در این کات خلاصه میشه. از گریزی که به آینده زده، از دریچه ای که به سوی ناشناخه ها باز کرده، از سوال های بی جواب فیلم، از نماد پردازی های هندسی و تصویری نمیشه نگفت - که بی شک خود "کوبریک" استاد این بوده که پیامهاش را در فیلم به صورتی کد شده به صورت بازی با نور، با رنگ، با اشیاء، با حرکت آدم ها به خورد ما بدهد-. بیخود نیست که همیشه ارج و قرب فیلمهای کوبریک پیش آدمهای سینمایی بالاتر رفته. ذهن خلاق کوبریک افق های جدیدی از زیبایی و عظمت رو در سینما برای ما باز میکنه. کدوم فیلم کوبریک رو میشه دید و به نوعی دچارش نشد؟؟ هر کدومشون مهمون دائمی گوشه ای از ذهن میشن که بعد ها بارها و بارها بهشون ارجاع میکنیم. می شود مگر به خشونت و آدمی فکر کرد، و به "پرتغال کوکی" ارجاعی نداد؟؟ میشه به خیانت و مسائل زوج ها فکر کرد کرد و یاد “Eyes wide shut” نیافتاد؟؟ آقای رئیس اعتراف میکنه که کلی از علاقه اش رو به سینما مدیون "کوبریکِ" بزرگ. حتی می خوام جرات کنم و بگم که فیلم های "کوبریک" میراثی هست که سالها طول خواهد کشید که به ارزش واقعیشون پی ببریم.


کسی هست که در "راوی" بودن در "خلاق" بودن "کوبریک" شک داشته باشه هنوز؟

پ.ن:این پست آخرش شد "عاشقانه ای برای کوبریک".

۲۷ اسفند ۱۳۸۶

شش پرده از نوروز

1- اولین نوروزها:سالهای میانه دهه 60 است. اولین نوروزهایی که یادم می­آد. سالهای تجمیع همه چیز. بدون فردیت. همه برای یک چیز. همه خانواده از پدربزرگی که اون موقع بود تا همه خاله ها و دایی ها عروسها، داماد ها دور یک سفره. البته با ترس موشک.

2- نوروز 73: عید خونه هستیم. با مادربزرگ و یک دایی. برنامه های تلویزیونی مخصوص نوروز جدیدا مد شده. برای سال تحویل "شجریان" قراره تلویزیون باشه-که گویا آخرین باری هم بود در تلویزیون-. اهمیت موضوع رو نمی فهمم ولی همه از این موضوع میگن.

3- نوروز 74:قراره سال تحویل "آبادان" باشیم. زادگاه پدر و مادر. امسال معناهای تاریخیم قراره کامل تر بشه. از اون عیدهایی که بعدا قراره موضوع نوستالژی ها بشه. 30 نفر از یک فامیل توی یه خونهء ویلایی. توی محله های دیگه، مشتی خاک و سنگ رو به من نشون میدن. اینجا خونهء بچگی مادرمه.

4- نوروز 79: یکی دیگه از اون مسافرت های نوستالژیک. این دفعه شمال. میگن حسابی حال کن که ساله دیگه شبحی به نام کنکور قراره نوروز رو ازت بگیره

5 نوروز 83: هوا خوبه، دریا زیباست، زندگی زیبا می شود!

6-نوروز 85: خونه ام. سر هفت سین. جزء جزء هفت سین رو این دفعه جور دیگه ای نگاه میکنم. آدمی که دنبال نوستالژی میگرده. دنبال خاطره از این نوروزها. صورتهای نوروزی تک تکشون رو برانداز می کنم. تصویر ها رو ثبت میکنم. میدونم که ساله دیگه سر این سفره نیستم. سفره نوروز من قراره به پهنای قاره ها گسترده بشه. اما این نوروزهای کوچک خودمون رو نمیشه فراموش کرد. آخرین سالیه که من برای سفره ماهی میخرم. عطر سنبل یادم می ماند......

۲۴ اسفند ۱۳۸۶

نرون هایم

روی آب خوابیده ام.

آرام و سیال روی جریانی از آب،

به هر طرف می روم

صخره ای گاهی، ساحلی،بی انتهایی دریا

این صخره ها نیستند که مرا می ترسانند

همه با خوردن به من نرم می شوند

در من حل می شوند

یا این که تک تک عصب ها و نرون هایم هستند که پیامی برایم ندارند؟

افق بی انتهاست........

۲۳ اسفند ۱۳۸۶

او

برای او که بودنم با بودنش گره خورده.

برای سالروز بودنش.

۲۲ اسفند ۱۳۸۶

در روزهای آخر اسفند


آخرهای اسفند این تنگ­­­­ها یا اکواریوم­های بزرگ ماهی قرمز رو دیده بودید؟؟ دونه دونه روی هم چیده شده بودند. صدتاماهی تو یه گله جا. نه جای شنا کردنی نه نفس کشیدنی. ولی همشون سطح آب رو می­بوسیدن. دستت رو هم اگر می­بردی می بوسیدن. برای نفس کشیدن بود اما می­بوسیدن. ساعتها میشد بهشون خیره شد.با ماهی­ها شنا کرد. باهاشون نفس کشید. همیشه آخرش باید یکی دوتاشون رو انتخاب می کردی. یادمه همیشه یکی از سخت ترین انتخاب های زندگیم بود که یکی دوتا ماهی از توی اون تنگ ها انتخاب کنم. اصلا مگه میشد فقط یکی دوتاشون رو برداشت. همشون با چشاشون زل می­زدن تو چشمت. بوسه زنان. ملتمسانه. با اون وضع اسفبارشون ولی به هر خونه ای می رفتن سفیر شادی بودن. انگار که هدف زندگیشون این باشه. اصلا هر هفت سینی با ماهی قرمزش رنگ میگرفت، کامل میشد، شاد میشد، هر خونه ای با ماهی قرمزش بوی عید می­گرفت. همیشه هم اولین جزء هفت سین بود که ناقص میشد. به همون سرعتی که می اومدن می رفتن. ولی هر چی بودن شاد بودن، شادی می اوردن.....


در روزهای آخر اسفند

در نیمروز روشن

وقتی بنفشه ها را

با برگ و ریشه و پیوند و خاک

در جعبه های کوچک چوبین جای می دهند

جوی هزار

زمزمهء درد و انتظار

در سینه می خروشد و

بر گونه ها روان

ای کاش آدمی وطنش را همچون بنفشه ها می­شد با خود ببرد هر کجا که خواست.


"شفیعی کدکنی"

۱۳ اسفند ۱۳۸۶

قصارات اغیار

"دنیا پُر از آدم‌هایی‌ست که غَُر می‌زنند؛ ولی حقیقت این است که هیچ‌کس نمی‌داند چه پیش می‌آید."

برادران کوئن/Blood Simple


"-اگه بر نگشتم به مادرم بگو که دوستش داشتم.

-اما مادرت که مرده!

-خوب پس خودم بهش می گم."

برادران کوئن/No country for old men