۹ اسفند ۱۳۸۶

چس ناله هایی همینطوری

فاجعه ای از این بزرگتر هست که هیچ وقتی برای تلف کردن نداشته باشیم؟

اصلا تو این کشتن وفت ها انگار یه جور جوهری از زندگی نهفته است..

آیا اصلا این مشمئز کننده نیست که فکر کنیم برای لحظه به لحظهء زندگی باید برنامه داشت؟.....همه چیز از پیش شده باشه!!....آدم نباید یک لحظه رو هم تو زندگی هدر بده؟؟....هر لحظهء زندگی باید پر ثمر باشه..... و از این جور مزخرفات.

این که یکشنبه (یا جمعه) بعد از ظهر بشینی و هیچ کاری نکنی، فقط بگذاری جریان ذهنت هر کجا که می خاد ببرتت، قشنگ نیست؟ حال نمیده؟ خلاقیت رو تقویت نمیکنه؟

زیر حجم عظیم کار گوش دادن چند ده باره به "لئونارد کوهن" حال نمیده که بخونه:

Dance me to end of Love

Dance me to your beauty with a burning violin

سوال اساسی (در مود غلط کردم):

آیا احیانا 10 سال دیگه من یه آدم ازدواج کرده! با یکی دوتا بچه! هم از این حرفا می زنم؟؟

۳ اسفند ۱۳۸۶

اندر باب حسادت و اینها

گیریم که حالا بخواهیم واقع بینانه زندگی کنیم. تکلیف خیال چی میشه این وسط؟ بدونش زندگی چی میشه؟

اصلا آقای رئیس می خواد یه اعترافی بکنه.

حسودیمان رو یه بعضی آدم ها می خواهیم بیان کنیم.

سینما را می گیم. پر است از آدمهایی که رئیس دلش می خواست لحظه هایی از فیلم ها رو به جای اون ها بازی می کرد. اصلا چرا بازی کنیم؟ می خواهیم چند وقتی هم که شده-و فقط چند وقت!- در پوست اونها زندگی کنیم.

حسودیمان می شود به آن آقای "ادوارد نورتون" سرسخت و نترس در فیلم "فایت کلاب" در آن صحنهء شاهکار رانندگی در اتوبان که فرمان ماشین رو ول میکنه و میگه:Let things GO

به آقای "فارست ویتاکر"، آن سامورایی تنهای "گوست داگ" با آن دوست بستنی فروش شاد فرانسوی زبانی که داشت و هیچ از حرف هم نمی فهمیدند و فقط "دوست" بودند. به خانوم "جولی اندروز" شاد، در فیلم "اشک ها و لبخندها" که آنطور عاشقانه در کوههای سبز اتریش بدود و به بچه ها "دو ر می فا سل" یاد بدهد. و صد البته حسودی می کنیم به خانوم "اوما تورمن" فیلم "بیل را بکش"، نه به خاطر انتقام شیرینی که گرفت، بل برای زنده ماندنش، برای آن صحنهء آخر و آن تک نگین زیبای فیلم، آنجا که بعد از آنکه قلب آقای بیل رو از درون متلاشی می کنه، عاشقیت آقای بیل به ایشان تازه بیشتر میشود که بگوید:

"عزیزم، تو آدم بدی نیستی......تو آدم وحشتناکی هستی.......تو آدم مورد علاقهء من هستی"

و حسودی می کنیم به آقای "جیم کری" برای بازی در آن فیلم فوق العاده زیبای "نمایش ترومن"، آنجایی که به آخر دنیا رسیده و نا امیدانه به دیوار آخر دنیا مشت می کوبه و از آن پله ها بالا میره به سوی آن "فیجی"....

پ.ن: شما هم اگر دارید از این حسادت ها، ذیلا بفرمایید.

۲۵ بهمن ۱۳۸۶

این را جدی نگیرید

یک شب زمستانی-که این شب بودن، انگار خود رایج ترین کلیشه در روایت کردنه- که مثل هر شب دیگری از زمستان به نطر می اومد- و بود- مثل همیشه از دانشگاه راهی خونه بودم. هوای ماه فوریه کانادا اصولا باید که خیلی سرد تر می­بود واین تنها اتفاق غیر عادی اون روزها بود که لاجرم موضوع بسیاری از بحث هایی شده بود که صرفا برای خالی نبودن عریضه و برای برقراری ارتباط با دیگران می کنیم و از این قبیل پرحرفی هایی که احتمالا منطقا به اهمیتشون در زندگی پی برده ایم. در مسیر رسیدن به خونه هر شب باید از زیر پل بزرگی رد بشم که زیر روش دو دنیای کاملا متفاوت داره. روی همیشه شلوغ پل، پر از کامیون هایی که هر روز صدها تن جنس بین کانادا و آمریکا جابجا می­کنند. زیر پل اما دنیای دیگری داره. هر سوراخی یا گوشه ای آشیانه ای شده برای گنجشک ها و کبوتر های از سرما فرار کرده که فقط صبح های آفتابی و روزهای گرم تر صداشون یادت میندازه که اونها هم ساکنین این پل هستن. ولی خوب اون شب هم مثل همه شب های معمولی دیگه صدایی ازشون نبود. پل روی تیر آهن های عظیم آهنی آبی رنگی قرار داره،-رنگی که قراره تا حدودی خشونت ذاتی یک پل عظیم الجثه رو تعدیل کنه. روی زمین، درون پایه های بزرگتر بتونی، این تیر آهن ها جاخوش می کنند. بین این پایه های بتونی تقریبا هر 100 متر خیابون یا دقیقتر بگم کوچه ای جدا میشه. همه کم رفت و آمد، شب ها سوت کور، اسفالت های پر چاله چوله، و اگه هم برفی بیاد و یخی باشه تا مدت ها می مونه، دقیقا تا وقتی هوا بالای صفر بشه، و صد البته که یخ های زیر پل که کم تر بهره ای از خورشید می برند همیشه شانس بیشتری برای بقا دارن. من دقیقا در همون شرایط سوت و کور دقیقا زیر همون پل و دقیقا روی همون اسفالت­های کج و کوله و دقیقا روی همون یخ های مونده از سرمای چند روز قبل در حال قدم زدن بودم.

ذهنم کاملا خالی بود. به هیچ چیزی فکر نمی­کردم. لحظاتی همیشه هست که انگار ذهن، ناگهانی از هر چه هست و نیست خالی میشه و بلافاصله بعد از اون همیشه صادقانه ترین افکار آدمی به صورت جریان سیالی وارد ذهن می شوند.

صدایی شنیدم. تشخیص جهت صدا با یکبار شنیدنش این جور مواقع خیلی سخته پس صبر کردم تا دوباره همون صدا رو بشنوم. اسمم برای دومین بار صدا شد. ولی بعد از یک دور کامل دور خودم چرخ زدن، چیزی ندیدم. باز هم در این جور مواقع سر و چشم فقط عادت دارن که در حد همون ارتفاعی که قرار دارند و همون میدان دید رو که حداکثر با چرخاندن گردن میشود گسترشش داد را ببینند. بالا و پایین که با کمی خم کردن گردن می شه دیدشون اینجور مواقع منطقا آخرین گزینه ها هستند. بالاخره وقتی در افق دید معمول قادر به تشخیص عامل صدا نشدم گردنم رو خم کردم. یکبار دیگه وقتی صدا تکرار شد مطمئن شدم که منشا صدا رو پیدا کردم.

طبق روال عادی باید تعجب می­کردم ولی اصلا متعجب نبودم و این اولین اتفاق عجیب اون شب بود. شاید از خود چیزی که می دیدم عجیب تر. قورباغه یا بهتر بگم وزغی بود ناطق، که کنار جدول خیابون به صورت چمباتمه مانندی نشسته بود. اسم من رو هم خوب می دونست. پوست زبر و نسبتا خشنی داشت، به رنگی بین قرمز و سبز. اندازه اش کمی از وزغ های دیگری که دیده بودم بزرگ تر بود ولی اینها هیچکدام حرف زدنش رو توجیه نمی کرد. شاید تنها چپقی که گوشهء دهنش بالا و پایین میشد این رو توجیه می کرد و لباس مانندی که تنش بود-که انگار خیاط ماهری برای آن قد و قواره دوخته بود. هنگام حرف زدن چپق رو با دست راستش نگه می داشت و با لهجه ای که هر کسی ممکنه از فارسی حرف زدن یک قورباغه یا وزغ انتظار داشته باشه اسم من رو صدا می­کرد. خم شدم و از نزدیک تر وارسی کردمش، صدا از خودش بود. دستم رو پایین بردم روی زمین جلوش قرار دادم تا سوار شه. آروم آوردمش بالاتر در افق دید معمول خودم. "سلام" کردم. وقتی جوابم رو داد و حالم رو پرسید مطمئن شدم که غیر از اسم من کلمات دیگری هم بلده و مثلا مثل یک طوطی مقلد نبود که صرفا کلمات محدودی رو بتونه تکرار کنه. در یک عکس العمل طبیعی دیگه پرسیدم که تو کی هستی؟ آیا آدمی نیستی که مثلا در اثر اشتباه یا چمی­دونم گناهی به شکل وزغ در اومده باشه؟ چیق رو از دهانش بیرون آورد و کله اش رو به نشانهء نفی چرخاند. بعد از چند ثانیه مکث-که خیلی خردمندانه به نظر می رسید-خودش رو معرفی کرد:

"من البته اسم خاصی ندارم، ولی "تنهایی تو" هستم. از این به بعد بیشتر با هم آشنا میشیم"

بقیه راه را تا خونه یکم برام صحبت کرد که هر آدمی احتمالا باید همچنین همزاد تنهایی داشته باشه و احتمالا به خاطر یک نوع خاص پیوند خونی که بین "من" و "وزغ ها" وجود داره همزاده تنهایی من یک وزغه. بهم توضیح داد که رابطهء ما یک رابطهء دو طرفه هست

(یعنی شاید من هم همزاد تنهایی وزغی بودم که بر حسب اتفاق یا هر چیز دیگری نوعی پیوند خونی با آدمها داره)، اگرچه که هر وقت دنبال من میگردی و له له میزنی ممکنه من نباشم و نیام سر وقتت و بر عکس چون تنهایی تو هستم هر وقت که دلم خواست ظاهر میشم. این قاعده با توضیح اینکه یک رابطه دو طرفه هست عجیب بود ولی به هر حال پذیرفتم. نزدیک خونه به من گفت بگذارمش توی جیبم. هنوز از توی جیبم داشت صحبت می کرد که به درخونه رسیدم. گفت خوب دیگه در رو باز کن و برو تو. کلید رو در آوردم و در قفل در چرخوندم. وارد خونه شدم و سلام کردم.

دستم رو توی جیبم کردم که ببینم هست هنوز

رفته بود...............لبخندی زدم و رفتم تو...

پ.ن:خلق الله، جسارتا شرمنده، این رو که تا آخر خوندید کار بزرگی کردید.

۲۲ بهمن ۱۳۸۶

توصیفات انقلابی

به نطرم بهترین جمله ای که راجع به انقلاب 57 میشه گفت اینه:

"ما خویش ندانستیم بیداریمان از خواب، گفتند که بیدارید، گفتیم که بیداریم"

۱۸ بهمن ۱۳۸۶

برف و بیداد

برف زیبایی باریده. انتظارش رو نداشتم. نه از نوع انتظاری که روزی 3بار سایت هواشناسی رو چک کنی ببینی که قرار نیست برف بیاد. یه انتظار نداشتن ساده. هوا رو می بینی، گرمه، زمین از بارون قبلش خیس انتظار نداری برفی بیاد.....2 ساعته همه جا سفید شده و اصولا این برف غافلگیرکنندهحال میده. میرم توی بالکن تا......برف دیگه قطع شده. سفیدی و تازگیش مونده. هوا سرد نیست اصلا. یک ساعت قبلش صحبت لذت بخشی داشتم با آدمهایی که تازه کشف کردم...حسین علیزاده توی گوش من- و فقط برای من- تار میزنه. گوشهء "بیداد"، ولی این "بیداد" با این "برف" به طرز عجیبی انرژی دهندست. لبخند می زنم. فکر می­کنم که دلیلی برای ناراحت بودن ندارم. تا وقتی که برفی هست که انعکاس نور چراغ خیابون یه رنگ قرمز-نارنجی میده بهش. دوست ندارم که سفیدی برف بالکن رو سیاه کنم میام تو و میندازمش سطل آشغال. یک لیوان شیر می خورم.
توی اتاق دستی به سازم میکشم. صدایی از سیمهایی که با فاصله چهارم کوک شده­ اند می­­آد زیباست.

موسیقی رو به "راست پنجگاه" تغییر می دم.
روشن از پرتوی رویت نظری نیست که نیست//منت خاک درت بر بصری نیست که نیست

یاد صحنه­ای از فیلم "فایت کلاب"می­افتم که:

Don't try to control everything

Let things GO

و در این جریان سیال خودم را به باد می­سپارم.