یک شب زمستانی-که این شب بودن، انگار خود رایج ترین کلیشه در روایت کردنه- که مثل هر شب دیگری از زمستان به نطر می اومد- و بود- مثل همیشه از دانشگاه راهی خونه بودم. هوای ماه فوریه کانادا اصولا باید که خیلی سرد تر میبود واین تنها اتفاق غیر عادی اون روزها بود که لاجرم موضوع بسیاری از بحث هایی شده بود که صرفا برای خالی نبودن عریضه و برای برقراری ارتباط با دیگران می کنیم و از این قبیل پرحرفی هایی که احتمالا منطقا به اهمیتشون در زندگی پی برده ایم. در مسیر رسیدن به خونه هر شب باید از زیر پل بزرگی رد بشم که زیر روش دو دنیای کاملا متفاوت داره. روی همیشه شلوغ پل، پر از کامیون هایی که هر روز صدها تن جنس بین کانادا و آمریکا جابجا میکنند. زیر پل اما دنیای دیگری داره. هر سوراخی یا گوشه ای آشیانه ای شده برای گنجشک ها و کبوتر های از سرما فرار کرده که فقط صبح های آفتابی و روزهای گرم تر صداشون یادت میندازه که اونها هم ساکنین این پل هستن. ولی خوب اون شب هم مثل همه شب های معمولی دیگه صدایی ازشون نبود. پل روی تیر آهن های عظیم آهنی آبی رنگی قرار داره،-رنگی که قراره تا حدودی خشونت ذاتی یک پل عظیم الجثه رو تعدیل کنه. روی زمین، درون پایه های بزرگتر بتونی، این تیر آهن ها جاخوش می کنند. بین این پایه های بتونی تقریبا هر 100 متر خیابون یا دقیقتر بگم کوچه ای جدا میشه. همه کم رفت و آمد، شب ها سوت کور، اسفالت های پر چاله چوله، و اگه هم برفی بیاد و یخی باشه تا مدت ها می مونه، دقیقا تا وقتی هوا بالای صفر بشه، و صد البته که یخ های زیر پل که کم تر بهره ای از خورشید می برند همیشه شانس بیشتری برای بقا دارن. من دقیقا در همون شرایط سوت و کور دقیقا زیر همون پل و دقیقا روی همون اسفالتهای کج و کوله و دقیقا روی همون یخ های مونده از سرمای چند روز قبل در حال قدم زدن بودم.
ذهنم کاملا خالی بود. به هیچ چیزی فکر نمیکردم. لحظاتی همیشه هست که انگار ذهن، ناگهانی از هر چه هست و نیست خالی میشه و بلافاصله بعد از اون همیشه صادقانه ترین افکار آدمی به صورت جریان سیالی وارد ذهن می شوند.
صدایی شنیدم. تشخیص جهت صدا با یکبار شنیدنش این جور مواقع خیلی سخته پس صبر کردم تا دوباره همون صدا رو بشنوم. اسمم برای دومین بار صدا شد. ولی بعد از یک دور کامل دور خودم چرخ زدن، چیزی ندیدم. باز هم در این جور مواقع سر و چشم فقط عادت دارن که در حد همون ارتفاعی که قرار دارند و همون میدان دید رو که حداکثر با چرخاندن گردن میشود گسترشش داد را ببینند. بالا و پایین که با کمی خم کردن گردن می شه دیدشون اینجور مواقع منطقا آخرین گزینه ها هستند. بالاخره وقتی در افق دید معمول قادر به تشخیص عامل صدا نشدم گردنم رو خم کردم. یکبار دیگه وقتی صدا تکرار شد مطمئن شدم که منشا صدا رو پیدا کردم.
طبق روال عادی باید تعجب میکردم ولی اصلا متعجب نبودم و این اولین اتفاق عجیب اون شب بود. شاید از خود چیزی که می دیدم عجیب تر. قورباغه یا بهتر بگم وزغی بود ناطق، که کنار جدول خیابون به صورت چمباتمه مانندی نشسته بود. اسم من رو هم خوب می دونست. پوست زبر و نسبتا خشنی داشت، به رنگی بین قرمز و سبز. اندازه اش کمی از وزغ های دیگری که دیده بودم بزرگ تر بود ولی اینها هیچکدام حرف زدنش رو توجیه نمی کرد. شاید تنها چپقی که گوشهء دهنش بالا و پایین میشد این رو توجیه می کرد و لباس مانندی که تنش بود-که انگار خیاط ماهری برای آن قد و قواره دوخته بود. هنگام حرف زدن چپق رو با دست راستش نگه می داشت و با لهجه ای که هر کسی ممکنه از فارسی حرف زدن یک قورباغه یا وزغ انتظار داشته باشه اسم من رو صدا میکرد. خم شدم و از نزدیک تر وارسی کردمش، صدا از خودش بود. دستم رو پایین بردم روی زمین جلوش قرار دادم تا سوار شه. آروم آوردمش بالاتر در افق دید معمول خودم. "سلام" کردم. وقتی جوابم رو داد و حالم رو پرسید مطمئن شدم که غیر از اسم من کلمات دیگری هم بلده و مثلا مثل یک طوطی مقلد نبود که صرفا کلمات محدودی رو بتونه تکرار کنه. در یک عکس العمل طبیعی دیگه پرسیدم که تو کی هستی؟ آیا آدمی نیستی که مثلا در اثر اشتباه یا چمیدونم گناهی به شکل وزغ در اومده باشه؟ چیق رو از دهانش بیرون آورد و کله اش رو به نشانهء نفی چرخاند. بعد از چند ثانیه مکث-که خیلی خردمندانه به نظر می رسید-خودش رو معرفی کرد:
"من البته اسم خاصی ندارم، ولی "تنهایی تو" هستم. از این به بعد بیشتر با هم آشنا میشیم"
بقیه راه را تا خونه یکم برام صحبت کرد که هر آدمی احتمالا باید همچنین همزاد تنهایی داشته باشه و احتمالا به خاطر یک نوع خاص پیوند خونی که بین "من" و "وزغ ها" وجود داره همزاده تنهایی من یک وزغه. بهم توضیح داد که رابطهء ما یک رابطهء دو طرفه هست
(یعنی شاید من هم همزاد تنهایی وزغی بودم که بر حسب اتفاق یا هر چیز دیگری نوعی پیوند خونی با آدمها داره)، اگرچه که هر وقت دنبال من میگردی و له له میزنی ممکنه من نباشم و نیام سر وقتت و بر عکس چون تنهایی تو هستم هر وقت که دلم خواست ظاهر میشم. این قاعده با توضیح اینکه یک رابطه دو طرفه هست عجیب بود ولی به هر حال پذیرفتم. نزدیک خونه به من گفت بگذارمش توی جیبم. هنوز از توی جیبم داشت صحبت می کرد که به درخونه رسیدم. گفت خوب دیگه در رو باز کن و برو تو. کلید رو در آوردم و در قفل در چرخوندم. وارد خونه شدم و سلام کردم.
دستم رو توی جیبم کردم که ببینم هست هنوز
رفته بود...............لبخندی زدم و رفتم تو...
پ.ن:خلق الله، جسارتا شرمنده، این رو که تا آخر خوندید کار بزرگی کردید.