۹ خرداد ۱۳۸۷

فکر میکنم پس بامزه هستم

1

ننوشتنمان این روزها طعم گسی داره. حالتی مثل خوف و رجا.

2

آبشارهای نیاگارا را تا به حال از بالا دیده بودید؟ دقیقا از یه جایی از طبقه 23 همراه با یک لیوان ویسکی؟ از بالا به عظمت آبشار اگر شک کردید، از پایین ببینید اینبار. بگذارید آبشار بر سرتون بباره تا دقیقا بفهمید عظمت چیست.

3

روزی یک فیلم. زندگیه زیبایست. نه؟

4

داریم فکر میکنیم که چی میشد آقای "وودی آلن" به صورت قرص یا اسپری موجود بود. الزاما هر روز ادمها ازش استفاده میکردند. هم فکر می کردند هم بامزه بودند. وودی آلن یعنی: فکر میکنم پس با مزه هستم.

5

ما مدام نیاز داریم که به خودمون یادآوری کنیم که کی هستیم. هدف هامون چی هستن. دروغ هایی بگیم تا زندگی برامون با معنی بشه. پس اتفاق خوبیست که کسی پیدا بشه برا این اساس فیلم "ممنتو" رو بسازه. حتی اگر فیلم این ضعف رو داشته باشه که وقتی گره داستان باز شد ایدهء اصلی در آن کمرنگ میشه.

6

جادویی که تصاویر هیچکاک میکنه لذت محض از سینماست. حس تعلیق واقعی. در فیلم "سرگیجه" فصل بیست دقیقه ای هست از یک تعقیب نیمه پلیسی که در آخر عاشقانه می شود. یک سری از زیباترین صحنه های که تا به حال دیدم. بدون نیاز به کلام. هیجان و زیبایی محض.

7

آدم هایی هیستند در گوشه ای از همین دنیا که زندگیشون، عشق، خیانت و مرگشون با سگ ها پیوند خورده. آقای "گونزالز ایناریتو" فیلم درخشانی از اینها میسازه به اسم "عشقهای سگی" Amores Perros

۶ خرداد ۱۳۸۷

.


I would never want to belong to any club that would have someone like me for a member…..That’s the key joke of my adult life in terms of my relationship with women…”

Woody Allen, Annie Hall

۲۶ اردیبهشت ۱۳۸۷

That's too much. Let's forget it sometimes

تورنتو در کافه ای نشسته ام. از پشت پنجره سیل آدمهایی که با نهایت سرعت ممکن راه می­روند رو تماشا می­کنم. دو ساعتی بین دو اتوبوس وقت دارم. از اون روزهایی بود که بحث سیاسی مفصلی به پستم خورد با آدمی که تازه آشنا شده بودم. از اسلام سیاسی و اسلام غیر سیاسی، اسلام شیعی تا اسلام سنی، اسلام وهابی، اسلام سلفی، اسلام طالبانی، اسلام دروزی، اسلام آخوندی و ......گفتم و بیشتر شنیدم. دقت کنید این صفت هایی که پشت کلمه اسلام ممکن است بیاد آنقدر زیاد هست که کل این چهار پنج خط رو پر کنه. نه تنها از اسلام، از دموکراسی، ایدئولوژی، حقوق اقلیت و....خیلی مفاهیم دیگر هم گفتیم. حس می کنم این کلمه ها بیشتر یک بار ابزاری در کلام پیدا کرده­اند تا واقعا یک مفهوم. و نه تنها هیچ تعریف و کارکرد دقیقی نمیشود برای اینها ارائه داد بلکه هیچ تضمین صد در صدی هم نیست که در عمل و کارکرد کدامشان بدتر کدام بهتر، کدام بدتر، کدام حقیقت و کدام افسانه بوده اند. فکر کنم بشر از همان اول هم به این بن بست های شبه فلسفی می رسید و دقیقا اینجا بود که "هنر" راهی شد برای فرار از این "بار هستی". برای فراموشی و دیدن زیبایی ها. تا دیگر هیچ "هست بی هستی نباشدمان، که بگوید شتاب کنید تا نمانید از هستی و بمانید بر هستی".

پ.ن: به شدت الان دلم یه فیلم وودی آلن می خاد با اون غرغرهای فلسفی بامزه، با شوخی های بی نظیرش با زندگی مدرن شهری (بخوانید زندگی نیویورکی که البته زندگی تورنتویی هم همچون چیزیه!)

۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۷

گاهی وقتها

1- گاهی وقتها وبلاگ ها آدم ها رو جاودانه می کنند. گاهی وقتها آدمهایی آوازشون از روستای "جمال آباد کالو" در جنوب ایران تا آمریکای شمالی میرسه.

کوچک ترین مدرسهء دنیا با 4 نفر و یک سرباز معلم. از "اینجا" و "اینجا".

پ.ن:لوس بازی های نجف زاده رو ببخشید. دست خودش نیست. کلا آدم لوس و ....ه. ولی گزارشش ارزش دیدن داره.

2- گاهی وقتها هم آدم های معروف بزرگتر از دهانشون حرف می زنند. گاهی خودشون رو در حد م.الف.مشنگ مطرح میکنند. گاهی وقتها آدم ها می خواهند ما رو محو کنند. گاهی وقتها بعضی آدم های گمنام باید به آدم های معروف بگن که:"هیلاری" عزیز ما رو محو نکن لطفا. درسته که ما "باراک" رو بیشتر دوست داریم ولی تو هم هنوز شانس داری برای رئیس جمهور شدن. ناراحت نباش. عصبانی نباش. لطفا هم مارو محو نکن. "از اینجا"

۱۷ اردیبهشت ۱۳۸۷

با توام. آیا خبری هست هنوز؟

با تو ام

اعصابم خورده. می شنوی ؟ شش ماه دنبالتم....واسه ما کم نیست.این ارتباطات مجازی لعنتی. می دونی که زیاد خوشم نمی اومد ازشون. همیشه رودررو بودیم با هم. الان که یه اقیانوس فاصله افتاده بین این دو رو. نمی دونم چرا هر دفعه دنبالت گشتم دنیا یه بازی در اورد. چندمین باره تو این ماه که خوابت رو دیدم.

شنیدم فلک سر ناسازگاری باهات گذاشته؟ هان درست شنیدم؟ اوضاع روبه راه نیست؟ اونجور که می خواستی پیش نمیره؟ می دونم. قانون مورفی بود دیگه اسمش.

عوضش وقته خوبیه که یادمون بیاد. کم نداشتیم از این جور چیزها؟ یادت که نرفته؟ وقتی صدامون به هیچ جا نمی رسید رو که یادت نرفته؟ "داوری" رو که ناداوری میکرد؟ وقتی فریاد می زدی رو چی؟ یادته دو دستی گرفته بودمت؟ می ترسیدم کار دسته خودت بدی. اشتباه می کردم. تو بودی که بعدها نگذاشتی من کار دست خودم بدم. اینها رو یادت نباشه اون شب رو حتما یادته. چهار نفر بودیم توی "فرهنگیان" روی جدول نشسته بودیم. تو از امید گفتی. زندگی رو گفتی که چقدر می تونه قشنگ بشه. راست بود. حالا حتی بدون اون ها هم زندگی رو می­تونم زیبا ببینم. وقتی یکیمون روبراه نبود می رفتیم پیش "بابا رحیم". یه چیزی بهمون می داد حالمون رو جا می آورد. حتما از اون معجون نخوردی که روبراه نیستی. اون کل کل هامون، سیاست گذاریهامون رو آخر شب ها سر کوچه "ساعد" وقتی توی "کلت" نشسته بودیم چی؟ اون روزهای خودت رو با "آناتما" و "داریوش"، یادته که؟ روبراه نبودی. درست شدی. اون شب های طولانیه بیداری. روی "سنگ و یونولیت" خوابیدن رو چی؟ به هم انرژی مثبت می دادیم مدام. "گل صد برگ" گوش می کردیم که بتونیم ادامه بدیم. اون شب آخری رو که مطمئنم یادت هست. "ققنوس" چه کرد با ما. از هیچ به همه چیز رسیدیم. همه چیز که نه، ولی چیزی رو برگردوندیم که تو خواب هم نمی دیدیم. برای از دست دادنش مرثیه هم خونده بودیم. یادته که؟ روی همون سنگ ها دراز کشیدیم. اشکمون داشت می اومد. ولی می خندیدیم. بعدش رو چی؟ اون همه پله ها رو که شش ماه دویدیم بالا و پایین و آخرش هم هیچ. نا امیدمون کردن-و شاید هم برای همینه که من اینجام الان-. اینها رو حتما الان جدی نمی دونی. خوب یه جورایی راست می گی ولی از اینجاها بود که شروع کردیم. مگه نه این که الان پوستمون هم کلفت تر شده؟ مگه نه اینکه سنسور هامون دیگه به خیلی چیزا حساس نیستند؟

"سرود آفرینش" همیشه یکی از آخرین چیزها بود. جواب می داد. نه؟ یادته عاشق "قاصدک" بودیم؟ همین الان دارم بهش گوش می­کنم. مانده خاکستر گرمی جایی هنوز.

راستی "الههء خرد" مگر نیست با تو؟

۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۷

حماقت، تراژدی، و طنز

هنوز هم محبوب ترین بخش از "دائی جان ناپلئون" برای من صحنه ایست که دائی جان روی پله های زیر زمین افتاده و داد می زنه:"پس شما ها کی می خواهی بفهمید. که این کار انگلیسیهاست. به قول ناپلئون:چیزی که حد نداره خرّیته". پیرمرد صدای انفجار ترقهء دست ساز رو شنیده بود و فکر می کرد صدای بمب های طیارهء مخصوصیِ که مستقیم از لندن برای نابود کردن اون فرستاده شده بود. و همین خریت دائی جان و اطرافیان در قالبی از طنز و تراژدی دست مایه ای می شود برای یکی از بهترین رمان های معاصر.

برادران کوئن هم استاد به تصویر کشیدن همین حماقت ها هستند. درباره اکثر فیلمهاشون می شه گفت "جنبه های دراماتیک احمق بودن" به تصویر کشیده شده. "فارگو" فیلم درخشانیست. از توالی حماقت های شخصیت های داستان و فجایعی که رخ می دهد با شخصیت پردازی های فوق العاده. "قاتلین پیرزن" هر چند در شخصیت پردازی به کاملی "فارگو" نیست ولی همین اتفاقات را درقالب یک کمدی-جنایی به تصویر میکشد. و حتی در"اینجا جای پیرمردها نیست" (No Country for Old Men)، فیلمی که به شدت کامل و درخشان به نظر می رسه، تمام بار داستان و اتفاقات حول محور حماقت شخصیت اصلی داستان شکل می گیرد. یک داستان موش و گربهء تمام عیار. ولی در لابلای همین داستان تعقیب و گریز است که امضای خالقان اثر در شخصیت پردازی ها به چشم می­خورد.

درست به اندازهء بی ­ اندازه گی این حماقت ها می شود ازشون گفت. فقط به همین دلیل این رو نوشتم.