تورنتو در کافه ای نشسته ام. از پشت پنجره سیل آدمهایی که با نهایت سرعت ممکن راه میروند رو تماشا میکنم. دو ساعتی بین دو اتوبوس وقت دارم. از اون روزهایی بود که بحث سیاسی مفصلی به پستم خورد با آدمی که تازه آشنا شده بودم. از اسلام سیاسی و اسلام غیر سیاسی، اسلام شیعی تا اسلام سنی، اسلام وهابی، اسلام سلفی، اسلام طالبانی، اسلام دروزی، اسلام آخوندی و ......گفتم و بیشتر شنیدم. دقت کنید این صفت هایی که پشت کلمه اسلام ممکن است بیاد آنقدر زیاد هست که کل این چهار پنج خط رو پر کنه. نه تنها از اسلام، از دموکراسی، ایدئولوژی، حقوق اقلیت و....خیلی مفاهیم دیگر هم گفتیم. حس می کنم این کلمه ها بیشتر یک بار ابزاری در کلام پیدا کردهاند تا واقعا یک مفهوم. و نه تنها هیچ تعریف و کارکرد دقیقی نمیشود برای اینها ارائه داد بلکه هیچ تضمین صد در صدی هم نیست که در عمل و کارکرد کدامشان بدتر کدام بهتر، کدام بدتر، کدام حقیقت و کدام افسانه بوده اند. فکر کنم بشر از همان اول هم به این بن بست های شبه فلسفی می رسید و دقیقا اینجا بود که "هنر" راهی شد برای فرار از این "بار هستی". برای فراموشی و دیدن زیبایی ها. تا دیگر هیچ "هست بی هستی نباشدمان، که بگوید شتاب کنید تا نمانید از هستی و بمانید بر هستی".
پ.ن: به شدت الان دلم یه فیلم وودی آلن می خاد با اون غرغرهای فلسفی بامزه، با شوخی های بی نظیرش با زندگی مدرن شهری (بخوانید زندگی نیویورکی که البته زندگی تورنتویی هم همچون چیزیه!)
۱ نظر:
in bahsha hich vaght tamumi nadare. amma hamishe ba haale.
ارسال یک نظر