1 - اصلا ما نیت کردیم این پست را کلا خطاب به "دایی" بنویسیم. و البته که خود دایی جان می دانند که کجا منظورمان از "دایی" دایی جان است و کجا دایی جان نیست.
2 – همهی مشکل عشق به نظر من اینجاست: ما برای خوشبخت بودن احتیاج به احساس امنیت داریم و برای عاشق بودن محتاج نا امنی هستیم. خوشبختی از اطمینان میآید، در حالیکه عشق به سمت شک و نگرانی میکشاندمان. یعنی، خلاصه بگویم، ازدواج برای این آمده که ما را خوشبخت کند نه برای اینکه عاشق بمانیم. عاشق شدن راه یافتن خوشبختی نیست.
از کتاب عشق سه سال طول میکشد، فردریک بِگبِده، 1997
3 - اما دایی جان! واقعا و صلح و آرامش بهتر است یا حقیقت؟ اگر جواب را می دانستیم که الان باید در ساحل سلامت، خوشحال نشسته بودیم و آرام سیگارمان را دود می کردیم و به حقیقت هم کاری نداشتیم!
4 - راست میگفتند که بعضی آدمها باید از حقیقت سیلی بخورند تا بیدار شوند، تا اعتراف کنند. ولی رابطهء این بند با بند بالا هنوز کشف نشده دایی جان.
5 – بدینوسیله حمایت همه جانبه خودمان را نه از کروبی نه حتی از میرحسین موسوی بلکه از آدمهایی که گاهی تصمیم میگیرند یکبار هم که شده بیخیال همه چیز شوند، منطق را فراموش کرده، و به حرف دلشان گوش میکنند.
6 - باید یکی از روزها بگردیم و فیلمی، داستانی، چیزی درباره این نیروی جهانی پیدا کنیم. اسمش را هرچه می خواهید بگذارید. منشا خیر، انرژی مثبت یا هر چیز دیگری. آن لحظهء نابی که میفهمی بدون دخالت تو و گاهی به خلاف میلت، وقتی چیزی را خواستی و نشد، وقتی روزگار چیزی در دامنت گذاشت و مدتها طول می کشد تا بفهمی که این اصلا از اولش فقط برای تو بوده. این لحظه ها باید به تصویر کشیده شوند.
7 - من در این جاده ها احساس خوشبختی میکنم دایی جان. وقتی غروب را نم نم از پشت شیشه تماشا میکنیم و با هم نم نمک از زیر ستاره ها رد میشویم و ذهنمان منبسط میشود، وقتی عقب نشسته ام و اینها را می نویسم. شاید هم باید بشنیم داستانی بنویسیم از رانندهایی که در جاده زندگی می کنند و خاطراتشان را برای آن ضبط صوت کوچک دستی شان تعریف می کنند.
8- دایی جان باورم نمیشد آن شبی که را که در تهران با رفیقی گپ می زدیم و جملات قصار 2 سال پیشمان رابا مدرک و سند تحویل خودم میداد که: "زندگی در رفتن است و ماندن جایز نیست".....حالا که رفتنی شدیم، پس با هم بریم دایی جان؟
9 - این را شرمنده دایی جان به شما زیاد ارتباطی ندارد ولی این کک سینما از تنبان ما جدا شدنی نیست. این روزها هیچ کسی را ندیدیم که یک تقدیر درست و حسابی از خانم "کایرا نایتلی" بکند برای اینکه قدر چهره اش را شناخته، که این فیلهمای درخشان کلاسیک و اوایل قرن بیستمی این اواخر بد جوری مدیون این خطوط ظریف چهرهء ایشون هستند. اصلا گویی که این خانم سفری در زمان کرده اند و به قرن بیست و یکم آمده اند تا ما هم بفهمیم آدمهای آن موقع و اقعا چطور بودهاند.
10- خواستیم آن لحظه ای را یاد کنیم که هنگام رفتن شک داری و موقع برگشتن هم. البته تناقض این بند با بند 8 هنوز کاملا اثبات نشده
11 - دایی جان حالااگراگربنشینیم وزندگیممان را مرور کنیم، راحت میشود برایتان داستانی، فیلمنامه ای، چیزی دراماتیک و پرهیجان نوشت..ولی اشتباه نکنید هیچ وقت نه در زندگیام با آدم فضایی ها برخورد داشتم و نه داخل یک ماجرای سیاسی جاسوسی شدم و نه حتی مثل اسدالله میرزا شدیم. ولی دنیا را از همان سوراخ کلید کوچک خودمان که نگاه کنیم، همان فیلمی می شود که گفتیم....ولی دایی شما این "جسی والاس" را دریاب.
۶ نظر:
آنهایی که دایی را میشناسند منتظر باشند بعد از اینکه این شر خود ساخته را از گریبان خود گشودیم یک پی نوشت بدون ICEBERG و تکنیک ادبی برایشان مینویسیم که صدها یا شاید هزارها مرتبه از افشای آن سوی ناپیدای شکست بزرگشان در زندگی برایشان آموزنده تر باشد.
پ.س: نوشته های دایی را دستکاری نکنی پسر, خواهر حلالت نمیکند!
ببین یک و دو و سه رو خوب اومدم باهات از چهار به بعد رفتی دنده اوتومات ولی تا همینجاش هم ما لوله کردی. راستی اون کتابو چجوری میشه گیر آورد رییس؟ بدم نمیاد یه نیگا بش بندازم. مخلصیم
حال دادی رییس! خواندنش، چسبید! زیاد نوشته ای، هر بندت برای خودش کامنت دارد که می شود یک طومار، ما هم که گشاد! یو دو د مث!
علی الحساب یک پست گذاشته ام که وبلاگم از این به بعد تکفیر شود! بیا و ببین.
ino kheili paye hastam :
ما برای خوشبخت بودن احتیاج به احساس امنیت داریم
khoshbakht budan? hehe. Ashegh shodan? hehe. Haghighat? Yooohahahahahahaaaaa
Gerefti matlabo? jeddi nagir
ارسال یک نظر